این میاد اون میره ی خورده آروم تر قبلنا خیلی یواش یواش زمان میگذشت الان انگاری غم دیگه غم نیست خیلی زود میگذره یا شایدم من پوست کلفت شدم دیشب تا سحری خوابم نگرفت غیر من تمام اعضای خانوادم خوابشون نگرفت سحرو که خوردم تا لنگ ظهر خوابیدم و وقتی بیدار شدم خیلی از برنامه های کاریم عقب موندم  و کلا میخواستم بی خیال رفتن سره کار باشم ولی از طرفی حوصله داشتن ی شنبه و ی شروع پر استرس رو نداشتم به خاطر همین خودمو جمع و جور کردم و ساعت 3 رفتم و 8 شب بخشی از کارمو انجام دادم و چون محله کارم نزدیک خونه آقا جونم هست و میدونستم جمع همه جمعِ به سمت اونجا روانه شدم و افطار و شام اونجا بودیم ... امروز با اینکه ی بی خوابی تایمی که برای انجام کار گذاشته بودم به هم ریخت ولی خب توی ی تایم دیگه جبرانش کردم و خوشحالم که ی جورایی دارم روی حرفام و برنامه های میمونم و اینو مدیون اینجام برای فردای کاریمم کلی برنامه دارم که باید بهشون عمل کنم دارم روی کارم تمرکز بیشتری میکنم ولی خب هنوز نتونستم درسو جا بدم دومین روز از تصمیمم برای داشتن ی برنامه محکم توی زندگیم گذشت باید به ی حالت خوب توی کارم برسم که درسو جا بدم

به امید پیروزی