سلام سلام
من اومدم
دیروز همش پی دوا و دکتر بودم فقط ۱:۳۵ درس خوندم وقتی اومدم خونه خسته بودم خوابیدم ساعت ۱۱ بیدار شدم
الانم هیچی نخوندم به من چه ،مریض شدم
دیروز روز به یاد ماندنی بود
وقتی با مامان خان خواستیم سوار تاکسی بشیم اگه گفتی کیو دیدیم
دقیقا مامان که در عقب تاکسی رو وا کرد که بشینیم همون خانم رو دیدیم که چند وقت پیش واسه پسرش از من خواستگاری کرد و جواب نه شنید واااای مامان خشکش زد
خانم هم ی نگاه به من انداخت منم ی خرده روسریمو جم و جور کردم که فکرای ناجور نکنه
از بخت بد حلقه هم دستم بود من موندم چرا این حلقه رو بد موقع می پوشم
از تاکسی که پیاده شدیم تا ی جایی با هم قدم زدیم من ساکت بودم و به متلکایی که نثار هم می کردن گوش می کردم به مامان گفت حالا دختر خانومتو شوهر داد که همچین مارو رد کردی!!!منو میگی
مامانم بهش همه چی مگه به شوهر ختم میشه
اونم گفت آره دختر بلخره(همینی که هست من نمی نویسم بالاخره آخه بالا خری وجود نداره)دختر باید شوهر کنه
مامانم بهش گفت آره شوهر خوب
وای وای بحث داشت بالا می گرفت که مسیرمون جدا شد
راستش چند وقت پیش خواب این خانوم رو دیده بودم شده برا من عین کابوس
کلا ماجرا زیاد داشتیم الانم مامان برام بادمجون سرخ کرده اورده که بخورم دستم بنده باید درسم بخونم وای دهنم سوخت
چه تلخه اه اه![]()